۱۳۸۸ خرداد ۱۴, پنجشنبه

داستان واقعی یک مجاهد و شاید هم ....

هوا سرد و نسیم خنک با باد غبارالود از آخر کوچه به طرف صورتم میوزید هوا کم کم روشن و روشنتر میشد چشمانم هر چند شب را تا به صبح باز بود ولی احساس خستگی نمیکرد بدنم د رحالت زنده شدن بودند پاهایم از بس حرکت نکرده بودن بیجان شده بود هر چند خوا سرد بود ولی بدنم احساس سردی نمیکرد فقط با وزیدن بادغبار الود به صورتم احساس میکردم که هوا بسیار سرد است دو ساعت بیش نشده بود که صدای فیر راکت ها صدای وزوز مرمی های پیکا و کلاشینکوب و صدای فریاد چنگجویان ارام شده بوند ولی هنوز کوشهایم احساس بدی داشت هنوز آن صداها در کوشهایم طنین می انداخت .
حال هوا تقریبآ روشن شده بود ارام و بیصدا به اطرافم نگاهی کردم هنوز داخل همان جویچه بودم که دیروز قبل از تاریک شدن درآن دراز کشیده بودم بودم .کوچه تغیر کرده بود دیوارها کم ارتفاع شده بودند یک حصه یکی از دیوار ها کاملآ داخل کوچه غلطیده بود ،بطرف عقب نگاه کردم همه جا خاکی شده بودند گویا که چندین سال میشود که از این کوچه کسی گذر نکرده است ناگهان متوجه خودم شدم پاهایم خاک و خاک الود شده بودند یک پایم زیر و توتخ های خشت گم شده بودند حرکتی به خود دادم احساس میکردم بدنم از من نیستند ، همه جا سکوت بود اطرافم را پوچک ها ی مرمی ها گرفته بودند تفنگم در دستانم خشک شده ام هنوز به طرف اخحر کوچه قرول رفته بود .تانی به خود دادم بدنم سنگین شده بود اهسته وبیصدا پاهایم را قدری جمع کردم خواستم برخیزم ولی احساس کردم سرم درد میکند ، دستم را به سرم کشیدم سالم بود آهسته آهسته خودم را جمع کردم پاهایم بی حس شده بودند بلاخره توانستم که بنشینم دستمالی که به کمر بسته بودم سست شده بود داخل بوت هایم خاک رفته بود .برای ادامه به
ناگهان صدای شنیدم ترس سراپای وجودم را گفت آهسته قدری دراز کشیدم تفنگم را اماده ساختم چشمانم به طرف آخر کوچه دوخته شده بود پلک نمیزدم صدا ا زکدام طرف بود گوشهایم را تیز کرده بودم تا کوچکترین صدا را بشنوم ولی نفهمیدم که صدا از کدام طرف بود .
شب را تاره صبح چنگیده بودم ولی احساس ترس نکرده بودم حتی احساس این را هم نکرده بودم که کشته خواهم شد ولی نمیدانم حالا چرا اینقدر ترسیده بودم . صدا باز تکرار شد بله صدا از پشت دیواری بود که من اینطرف آ داخل جویچه کنار دیوار دراز کشیده بودم یکبار عرق سردی به پیشانی ام نشست احساس کردم همه چیز تمام شده صدای قمندانم را در کوشهایم میشنیدم که میگفت کشته شوید تکه تکه شوید سرتان ا زبدن تان جدا شود ولی اسیر نشوید که مرگبارتر ا زاینهاست . به یاد قصه های که ا زدوران اسیری اش میکرد افتادم . چشمانم خیره خیره تر میشد چند بار خواستم چشمانم را بسته کهم وپلک بزنم ولی از ترس که مبادا اتفاقی رخ دهد نتوانستم . برای چند لحظه سردی هوارا فراموش کردم باز به یا د یکی دیگر ازخاطراه های قمندانم افدادم که میگفت که به چه اندازه دروقتی که اسیر بود زجر کشیده بود ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود باخودم میگفتم که ایا من هم اسیر خواهم شد ایا بامن هم همان شکنجه های که با قمندانم کرده بودن خواهد کرد ؟ نه نباید که من اسیر شوم باخودم میگفتم که تا اخرین نفسم که د رقلب دارم حاظر به اسیری نمیشوم ، از مرگ هم میترسیدم یک بار متوجه تفنگم شدم نمیدانستم که چقد رمرمی دارم دستم را آهسته به پرتله که د رزیر بغلم بود بردم ناگهان احساس ترسم چند برابر شد حس کردم اسیر شده ام چون پرتله ام خالی شدهبود و هیچ شاجوری باقی نمانده بود به جز شاجوری که در تفنگم بود قدری به ذهنم فشار آوردم که اخرین باری که شاجور تبدییل کدرم چه وقت بود بیادم نمیامد باز به ذهنم فشار اوردم فایده نداشت چون ادامه دارد .
چون تمام شب را به تیر اندازی سپری کده بودم حتی متوجه نبودم که چند بار شاجور تبدیل کرده بودم .
منتظر بودم که باز صدایی را بشنوم خواستم که از جایم برخیزم وبه انطرف دیوار نگاه کنم وهر قدر مرمی د رتفنگم داشتم خالی کنم ولی به عقلم جور نیامد با خودم میگفتم اگر نتوانم که تمام اشخاصی که در انطرف دیوار بود اگر نابود نتوانم پس بعد ا زان چه خواهد شد شاید بیایند ومرادست خالی اسیر کنندویا شاید که با یک بمب دستی کارم را بسازند پس تصمیم گرفتم که همانجا ارام و ساکت بمانم تاکه مرگ خود به سراغم بیاید .صدارا باز شنیدم چند نفر بودند هر لحظه زیاد و زیاد تر میشد توانستم که بفهمند که چند نفر هستند دونفر که باهم صحبت میکردند صدا نزدیک شده بود تقریبآ میتوانستم که بفهمم که چه میگویند هر بار که صدا نزدیک و نزدیکتر میشد ترس من نیز چند برابر میشد اماده بودم که با رسیدن صاحبان اماد ه دفاع باشم برای چند لحظه صداخواموش شد و بعد از چند لحظه صدای خش خش پا های را شنیدم که به طرف دیواری که من در زیر ان دراز کشیده بودم نزدیگ میشود مرگ را در چند قدمی خود احساس میکردم برای چند لحظه تصویر خانمم را که پسرم را در اغوش گرفته بود و از سر سوفه به طرف خانه میامد پیش چشمانمترسیم شد و با شنیدن صدای پا محو شد .


غربت بطرفم روی اورده بود احساس میکردم حقیرترین فرد دنیا هستم دلم به ترکیدن امده بود خواستم که بلند شوم و به طرف سر کوچه فرار کنم وخودم را از این صحنه مرگبار بیرون بکشم و لی باز ترس سرراهم را گرفت که اگر فرار کنم حتمآ ان دو نفر از عقب مرا هدف گلوله ههای خود قرار خواهند داد وبرای همیشه دیگر روی پسرم را نمیبینم به دلم دعا میکردم وخودم را نفرین میکردم چرا امدم کی مرا گفت بیا صدای پا هالا مستقیم به پشت دیوار رسیده بود ان دونفر حرف نمیزدند هوا کاملآ روشن شده بود اماده برای مبارزه بودم در صورتی که کوچکترین صدای که باعث شود که مرا دیده اند مبارزه ام را شروع میکردم تصمیمم را گرفته بودم فرار یا کشته چون نمیخواستم که اسیر شوم .


لحظه ها به کندی میگزشت نمیدانستم که چه خواهد شد مرگ ویا پیروزی ،ولی مرگم را حتمی میدیدم ضربات قلبم را میشنیدم . ناگهان صدای را شنیدم خواستم که برخیزم و شروع به تیر اندازی کنم ولی متوجه شدم که یکی از انها میگفت از اینجا پیش نمیدویم خطر دارد از این گفته های شان فهمیدم که من فکس سر خط اول قرار دارم تااندازه ای خوشهال شدم که تمام ساحه که من موقعیت داشتم دشمن نگرفته است احساس کردم که در عقبم دوستانم هستند .ولی ایا از من خبر دارند شاید هم فکر کرده اند که من کشته شده ام چون وقتی که ما داخل کوچه شدیم سه نفر بودیم که یکی مان زخمی شد ودیگری انرا همراه خود برده بود ومن را تنها گزاشته بود صدا برای چند لحظه خواموش شد ه بود نمیدانستم که انها مشغول چه کاری هستند ایا از دیوار به این طرف خواهند امد ویا همانجا خواهند ماند ویا شاید که ا زاینجا بروند نمیدانستم د ردلم دعا میکردم که از اینجا بروند باز هم صدای پاراشنیدم که چیزی را به لگد میزد بله حدثم درست بود انها کشته یکی از همقتاران مرا یافته بودند صدا ( سیل کودیگه مرمی هم داره یانه )( نه خلاص کرده ) باز هم برای چند لحظه سکوت وبا زصدا (بیا اینطرف برویم شاید که کدام دیگه ا شرا هم پیدا کنیم ) فهمیدم که میخواهند بروند ولی به کدام طرف باخودم میگفتم اگراین طرف بیایم ؟


ادامه دارد

نویسنده علی اکبر محبی

امروز هم همان غبار تکرار می شود

هوای اسمان غبار الود بود نمی دانم در زمان جنگ هر روزی که جنگ تازه ی شروع می شد غبار وحشت ناکی در گرد کوه های کابل از کوه چهل سطون گرفته تا به کوه تلویزیون و دامنه کارته سخی الی کوه سیلو و کوه رادار غباری که نه مانند غبار؛
خوب به یادم میاید زمانی که در قلعه شهاده بودیم تمام این کوه ها را این نوع غبار می گرفت غباری به رنگ سیاه نه دود بود نه ابر نه خاک بود نه رنگ نمی دانم چی نوع غبار بود من درزندگی ام فقط چند سال از این نوع غبار را دیده ام و حتی شب ها هم با همین غبار خواب های غبار الود می دیدم . من همین حالا که این نوشته را مینویسم اشک در چشمانم نیست ولی چشمانم می سوزد و برای گریه کردن اماده است و همان غبار را در ذهنم می بینم غبار جنگ غبار کشتار غبار مرگ غبار ترس هر کس که در زمان جنگ در کابل خصوصا در غرب کابل بوده با این غبار اشنایی کامل دارد من همین لحظه همان غبار را در اطراف کوه چهل سطون الی جنگلک و دهمزنگ می بینم . برای یک دقیقه با چشمان قلبتان ان زمان را ببینید هر کجا را که میخواهید ایا این غباری را که من دیده ام میبینی ،،،،،،،، بله همان غبار است همان غبار اشنا همان غبار ترس .

و امیروز هم همان غبار تکرار می شود .

من این غبار را از نزدیک دیده ام غبار داخل حولی ما امده بود .

عصر بود هوا هم سرد من بعد از ان که از خانه همسایه اب اوردم دستانم یخ گرفته بود
داخل حولی شدم این غبار را از نزدیک دیدم و حالا هم انرا میبینم پدرم بالای زینه چوبی که در کنچ دیوار خانه و دیوار همسایه مان گذاشته بود و خود در بین پله ها ایستاده و سر از دیوار بلند کرده و به طرف کوه نگاه میکرد و با همسایه مان ( آته نوروز) صحبت میکرد . وقتی مرا دید گفت
/ بچیم زود برو خانه که مرمی میایه سطل اب را داخل دهلیز بردم /
صدای مادرم از خانه امد ./
علی بچیم ده دالیز بان خودت بیا گرم شو /
دروازه خانه را باز کردم پرده کهنه و سنگینی را که مادرم انرا با دست ساخته بود کنار زدم و گرمی هوای خانه به صورتم خور . پشت چری نشستم و دستانم را به طرف چری گرفته بودم . تازه گرم شده بودم که صدای فیر ها را میشنیدم هر لحظه صدا ها بیشتر و بیشتر میشد و تا جایی که صدای خوردن راکتی در نزدیکی مان مرا از جا پراند . مادرم در حالت جور کردن چوب ها در داخل چری بود با شنیدن صدای راکت از جایش بلند شد و با گفتتن یاالله خیرخدایا خیر از تو ، اته جمعه او اته جمعه بیا که راکت مییه .
صدای راکت ها و مرمی ها زیاد و زیاد تر شده بود پدرم داخل خانه شد دهن دروازه استاد و گفت که بخیالم که در خانه لشکری ها راکت خورده شما تاکو بروید و من به خانه انهارفته پس میایم . مادرم اقلیما خواهر کوچکم را در بغل گرفته بود و یک قران کوچکی که داشتیم را هم در بغل خود و اقلیما گذاشته بود گفت
نه تو نرو خیره کی خورده خورده بورم تاکو
مه هم از جایم برخواستم هر چند این صدا های راکت و مرمی ها را زیاد شنیده بودم و ترسم پریده بود ولی امروز ترسیده بودم می خواستم تاکوی بروم . پدرم پرده را از شانه اش پایین انداخت و رفت از دهلیز که دروازه خانه هم باز بود صدایش امد
مه موروم ببینیم که چی شده شومو تاکو بورید ما زود مییم
از پشت کلکین دیدم که با عجله از دهلیز خارج شد و بطرف دروازه حولی رفت و من هم با مادرم و خواهر کوچکم تاکو رفتیم صدای خوردن راکت هر لحظه میامد ؛ در تاکو ما صدای مرمی نمیامد ولی صدای راکت میامد مادرم زیر لب قران تلاوت می کرد چند لحظه از امدن ما در تاکو نگذشته بود که باز یک صدای اسابت راکت به نزدیکی های ما بلند شد و از دریچه کوچکی که تاکو داشت خاک باد داخل تاکو شد مادرم صدایش بلند تر شد " عم! یجیب المظتر! اذا دعا و یکشف السو " عم! یجیب المظتر! اذا دعا و یکشف السو"
هوا تاریک و تاریکتر می شد پدرم هنوز نیامده بود . صدای راکت ها هر لحظه به گوش میرسید گاه دور تر و گاه نزدیکتر هر چند لحظه که صدا ها خواموش میشد با خودم فکر می کردم که دیگر جنگ خلاص شد و باز با صدای دیگر این امید از دلم میرفت هوای تاکو نم الود و سرد بود مادرم روی تاکو در حالی که خواهرم را در بغل گرفته بود راه میرفت و دعا میخواند من هم در یک کنج تاکو سر پا نشسته بودم
صدا ها تکرار میشدند گاه از دور و گاه هم نزدیک و گاهی هم انقدر نزدیک که دیگر فکر می کردم که در حولی ما راکت خورد و مادرم را بیشتر میتر ساند

اته نوروز داخل تاکو شد و با صدای ترسیده و عجله گفت که باید تاکو را ترک کنیم و جنگ نزدیک شده ما باید که به طرف قلعه شهاده خانه خاله مان برویم و این را هم اظافه کرد که پدرم یک زخمی را به شفاخانه سلیب سرخ برده و به اته نوروز گفته که ما هم همراه فامیل اته نوروز خانه را ترک کنیم . مادرم میگفت که چرا پدرم نیامده و هر چند یک بار تکرار میکرد /
خوب گفتم که تو نرو باز هم رفت /
ما از تاکو برامیدم و مادرم رفت از خانه چادری اش را بگیرد و من با اته نوروز به کوچه رفتیم هواه تازه رو به تاریکی میرفت در کوچه کوچک ما فقط سه دروازه بود یکی خانه ما ودیگری دروازه اته نوروز و دیگری هم روبروی خانه ما بود که مه همیشه از ان خانه اب میاوردم چرا که چاه اب ما خد ( خاک الود ) بود در کوچه فامیل اته نوروز استاده و منتظر ما بودند مادر نوروز گفت
کچا شد ؟ گفتی که زود بیایه ؟
و پدر نوروز هم در حالی که پسر کوچکش را از بغل مادر نوروز میگرفت گفت
آ الی مییه زود زود شومو بورید او مییه
ما به طرف سر کوچه راه افتادیم من در حالی که ترسیده بودم و از بابت مادرم هم ناراحت بودم به طرف سر کوچه روان شدم در دل خوش بودم که خانه خاله مان میرویم . در سر کوچه که رسیدیم به عقب نگاه کردم دیدم مادرم چادری اش را پوشیده و در حال جور کردن ان در سر خود است و به طرف ما میاید با یک دستش خواهرم را در بغل گرفته و در دست دیگرش یک پندکی کوچکی را گرفته بود با دیدن مادرم کمی ترسم کمتر شد . از کوچه مان خارج شدیم و به کوچه کلا ن رسیدیم بطرف سرک روان بودیم که صدای راکت بلند شد و خاک تمام کوچه را گرفت من فقط توانستم صدای مادرم را بشنوم
وای خدایا وای علی علی بچیم بشین ! بشین !
و من که دستم در دست اته نوروز بود رحا کردم و به طرف مادرم دویدم مادرم در یک گوشه دیوار نشسته وبه دیوار تکیه داده بود من خودم را به مادرم رساندم
/ ابی ابی /
بشین بشین تو خوبی
/ آ مه خوبم /
مرا گرفت و به پهلوی خود چسپاند . مادرم ترسیده بود و من هم ترسیده بودم صدای گریان دختران اته نوروز بلند شده بود و اقلیما هم گریه می کرد خاک همه جا را گرفته بود چیزی دیده نمی شد باز صدای اته نوروز بلند شد
کسی اوگار نشده کسی اوگار نشده ابه نوروز تو خوبی او ابه نوروز
/ آ ماخوبوم دخترا کجا شدن
/ اینینجه پیش مه است بخیز بخیز که بوری از ای کوچه رافته نموشه مرمی مییه بیید از کوچه لشکری بوریم . من و مادرم هم از جایمان بلند شدیم بدنبال اته نوروز که در بین خاک مانند یک سایه دیده میشد روان شدیم مادرم تیز تیز راه میرفت و مه که از پندکی کوچکی که در دست مادرم بود گفته بودم دوان دوان از عقب مادرم میرفتم . ما داخل کوچه لشکری شدیم صدای راکت ها از هر طرف میامد و هر لحظه امکان ان میرفت که در کوچه که ما روان بودیم یک راکت بخورد و ما همه کشته شویم چند قدمی پیش نرفته بودیم که چند مرد مسلح از روبروی ما امدن اته نوروز ایستاد و ماهم ایستاده شدیم هیچ کس هیچ چیزی نمیگفت نمی دانم چرا ما نمیرویم ؟مردان مسلح امدن و به ما رسیدن یکیش گفت شما کجا میروید اته نوروز گفته که ما خانه خود میرویم
/ کجا بودید ده ای وقت /
مو اینجه میمو بودیم حالی موریم خانه /
شومو شرم ندرید ده ای روز مهمانی مورید کجایه خانه شومو
/ قلعه شاده /
ده ای وقت کی رافته موشه بورید پس الی نرید که کشته موشید پس بورید /
من نمیفهمیدم چرا اته نوروز دورغ میگفت ما همه ترسیده بودیم از یک سو راکت و صدا های مرمی و یک سو این مرد ها بلاخره بعد از چند دقیقه گفت و گو مرد ها مارا اجازه دادند که به راه مان ادامه بدهیم و انها هم رفتن و ما به راه مان ادامه دادیم .

کوچه لشکری تنگتر بود دیوارهای بلند داشت . دروازه ها یکی پس از دیگری از پیش چشمان مان عبور میکرد بعضی از خانواده های این کوچه را میشناختم خانه گل محمد که در مسجد باهم یکجا درس میخواندیم خانه ظاهر و ناصر شان و خانه حسن . بلاخره خانه خود لشکری رسیدیم واه دیوار لشکری چپه شده بود توته های خشت در هر طرف کوچه افتاده بود صدای گریه از داخل خانه شان میامد حولی لشکری زیاد کلان بود و پر از درختان وقتی به خانه لشکری رسیدیم مادرم باز اه و ناله اش بلند شد
خدا خانه ای ظالم ره خراب کنه (بطرف اته نوروز ) چند نفر اوگار شده ؟
اته نوروز: نمیفامم میگن سه نفر شان کشته شده یک نفر دیگه شان زخمی است
صدای ناله از خانه لشکری میامد و ما از خانه شان گذشتیم

هواتاریک شده بود و ما در چهار راهی قمبر رسیده بودیم مرمی وز وز کنان از هر طرف میامد و ما گوشه گوشه دیورا راه میرفتیم وقتی به چهار راهی رسیدیم چندین خانواده دیگر را هم دیدیم که بطرف ما میامدند و ما از سرک گذشتیم و داخل سرک چهار راهی قمبر شدیم و بطرف خوشهال خان رفتیم . حالا یک خانواده دیگر هم همراه ما یک جا شده بود . وما بدون این که کدام حرفی باهم بزنیم به راه مان میرفتیم کوچه های خوشهال خان یکی پشت سر دیگری میگذاشتیم و همان طور راه میرفتیم از پیش روی ما چندین موتر مردان مسلح تیر شده بود ولی مارا چیزی نگفته بود . همه شان بطرف خانه ما میرفتند و ما از خانه خود برامده بودیم . نمیدانم چند بجه شب بود که ما به خانه خاله مان رسیدیم و اته نوروز هم وقتی مارا رساند خودش با فامیلش جای دیگری رفت .

این بود خاطره من از سقوط افشار، من انزمان 13 سال عمر داشتم و حال 16 سال از این واقعه میگذرد و من 29 ساله شدم ام ولی احساس میکنم همین دیروز بود د یروز ترس دیروز وحشت و دیروز مرگ ؛ بار ها کوشش کرده بودم تا دیروزم را بخاطر نیارم و با امروز زندگی کنم اما امروز وقتی سایت کابل پرس را باز کردم دیدم عناوینی از افشار نشر شده و من هم یکی از این عنوانها را باز کردم بصیر اهنگ نوشته بود و یادی از افشار کرده بود و کسانی را مقصر کشیده بود و دیگر هموطنانم برای دفاع از دیگران برامده بودند تمام نوشته هارا خواندم و باز به صفحه اول برگشتم و با عنوان دیگری برخوردم "سالگره فاجعه افشار نرسیده است ؟ به قلم محمود جان روزی و این مقاله را هم خواندم و بلاخره عنوان " افشار، دربرابر غزه هیچ است " بقلم لطیف طارق جان . همه دوستان هر چیز زیر هر مقاله نوشته بودند . یکی مسعود را مقصر میدانست دیگری سید ها را و دیگری سیاف را و باز یکی پیدا میشد و از حق انها دفاع میکرد و دیگران را مقصر اصلی میدانست برایم جالب بود هر که با شعار وحدت ملی و دور از تبعیزات قومی و مذهبی ، لسانی و ... به میدان میامدند و نظر میدادند و در اخر با معرف یک انسان قوم گرا، مذهب گرا ، لسان گراو..از میدان بیرون می شوند و من فقط یک تماشاچی ساده ؛ هر یک انها از پیش چشمانم عبور میکردند گاه گاه بعضی از نویسنده های ناقدان و نظرپردازان چنان میگفتن که گویا مسعود زنده شده و خود میگوید و گاه هم مزاری زنده شده ویا رهبر سادات همین لحظه در کابل پرس امده است هر کس به گونه ای خود و قوم خود را پاک میکشد و دیگران را مقصر چنان با اب و تان مینویسند که خواننده حتی خودم باخواندن هر نظر عقیده من هم تغیر میکند گاه دشمن سرسخت مسعود و مسعودیان می شوم و گاه دشمن سادات و گاه هم دشمن مزاری و.....
یا این همه دروغ گو هستند یا همه راست میگوید در هردو صورت من انجا بودم این راست است و هیچ کس نمی تواند منکر ان شود اگر انها راست میگویند برای من چی منفعد دارد و اگر دروغ میگویند ایا خانه ما دوباره سالم می شود ایا چیز های که من از دست داده ام پس به دستم میرسد ایا مانند من صد ها و هزاران جوان دیگر پدر ، مادر ، برادر، خواهر و ..... خود را که از دست داده اند پس داده میتوانند .
نویسنده علی اکبر ( محبی )

۱۳۸۷ اسفند ۲۹, پنجشنبه

دوکاندار

وقتي دروازه را باز كردم هواي سرد زمستاني با باد خنك به صورتم خورد فهميدم كه امروز مانند روزهاي قبل نيز هوا سرد است خواستم كه دروازه با پشت سرم بسته كنم كه صداي خانمم را شنيد كه از پشت سرم صدازد؛ سيلكو واسلين از يادت نرود دست و پاي بچه ها همه ترقيده اند .
چيزي نگفتم دروازه را بستم و به سوي سر كوچه روان شدم بعد از كوچه تنگ خودمان وارد كوچه فرعي كه به سرك وصل ميشد شدم . مردم تازه از خانه هاي شان بيرون ميشدند سردي هوا راميتوانستم كه از چهره هاي همه شان محسوس كنم به سرك عمومي رسيدم اول صبح بود ولي باز هم در ايستگاه مردم زيادي جمع شده بودند .
در يك طرف سرك چند عراده تكسي ايستاده بودند درايوران تكسي كه سر هاي شان را از شيشه هاي شان كشيده بودند صدا ميزند ، ماركيت ، ماركيت ، در پيش روي يك سراچه هم بچه كوچكي با كلاه نظامي روسي كه انسان را به ياد دوران روسها ميانداخت استاده و متواتر صدا ميكرد شارو پل باغ عمومي ، عاجل رو شارو ، اما مردم بيتوجه به اين سرو صدا ها منتظر ملي بس بودند .
بلاخره از دور چهره شادمان ملي بس جاپاني نمودار شد مردم در حركت شدند و به طرف داخل سرك ارام ارام پيش امدند ملي بس رسيد و دروازه ان باز شد همه به طرف دروازه هجوم اوردند صداي نگران بلند كه خيرست اهسته اهسته موتر خالي است و شروع كرد به صدا زدن شارو شارو چولي هاي خالي عاجل رو شارو.
من هم به زحمت توانستم كه يك چوكي پيدا كنم و نفس راحتي كشيدم موتر تقريبآ پر شده بود ارام ارام حركت كرد و به طرف شهر امديم در تمام ايستگاه ها افراد زيادي منتظر ملي بس بودند چند ايستگاه نرفته بوديم كه تمام چوكي ها و حتي پياده رو ها هم پر شدند . و بلاخره به شهر رسيديم از موتر كه پياده شدم به ساعتم نگاه كردم ديدم فكس يك ساعت طول كشيده بود كه به شهر برسم . افتاب بلند شده بود با اين كه روز افتابي بود ولي باز هم هوا سرد بود به طرف مندوي در حركت شدم همه شهر مانند هر روز ديگر بيريبار بود به زحمت انسان ميتوانست كه خود را از برخورد با ديگران جلو گيري كند . در سر راه هر قند قدم بعد يك گدايگر نشسته بودند دلم هميشه به حال اين گدا ها ميسوخت وقتي گداي را ميديدم فكر ميكردم كه يا من هم اين روز ها را سپري كرده ام و يا كه اين روز در انتظار من هم هست از اين رو در هر جايي كه رفته ام اولين چيزي كه من متوجه ان شده بودم گدا بوده بعضي وقت ها هم شده بود كه من از اين حالت ترسيده بودم و از انجا زود تر دور شده بودم توجهم را دستي به خود كردكه از شنگ كورتي ام گرفته بود و ميگفت كاكا پلاستيك نميگيري كورتي ام را از دستش كشيدم و گفتم نه بچه من چي دارم (سودا ) كه پلاستيك بگيرم . در همين حال چشمم به واسلين ها ي خوردكه در سر كراچي كوچكي در گوشه اي ايستاده بود به ياد خانمم افتادم كه هر شب كه همه مان چهار اطراف چري جمع ميشويم و خانمم دختر كوچكش را بغل ميگيرد و صدقه و قربان ان ميرود و دست هاي كوچكش را ميبوسد ميگويد كه صدقه دستان ترقيده دخترم بروم پدرته كه هر وقت ميگويم كه واسلين بيار ميگه كه اين دفعه كه شهر رفتم انشا الله دست و پاي تمام بچه ها خو از بس ترقيده ازش خون ميرود ...
به طرف كراچي رفتم واسلين ها را در بين پلاستيك هاي جابجا كرده كرده بودند و با انداز هاي متفاوت وقتي به كراچي نزديك شدم باز هم پسر به سن هاي 10 الي 12 ساله پيش رويم را گرفت .
_كاكا چند دانه .
_دانه چند است بچم
_ريزه هايش 10 روپه گلانايش 15 روپه از كدام شان
يكي از انها را گرفتم ديدم كه بسيار كم است كلانش را گرفتم ديدم كه اين هم كه كم به نظر ميخوره با خود گفتم كه چيقدر كم است
پسرك صدايم را شنيد .
_ نيست كاكا امي خورد شم(كوچك اش هم ) دو خورد (200گرام )"ميايد
در حالي كه خوب معلوم بود برايم كه يك خورد هم نميامد
چهار دانه انرا گرفتم
_ تمامشه چند
_تمامش شصت روپه ميشه خو خيرست دستلاف اول ( فروش اول )است تو پنجا و پنج روپه
بته
دستم را به جيبم بردم پولم را از جيبم بيرون كردم ديدم كه اگر اين مقدار پول را از اين كم كنم امكان دارد كه چيز هاي كه ضروري است امكان دارد كه نتوانم كه بخرم گفتم
_ چهل روپه نميشه
_ نه كاكا تو هم خريدار نيستي فقط ده كلش پنج روپيته ببخش زيادتم نه
با خود گفتم كه خيرست باز وقتي كه ديگر خريد ها را كردم باز در وقت پس كه امدم ميخرم
به همين فكر به راهم ادامه دادم پسرك از پشتم صدا كردكه اخرش چند ميخري
بدون جواب به راهم ادامه دادم داخل مندوي شدم به دوكاني كه هر وقت ازش سودا ميخريدم رسيدم همان دوكاندار و همان اجناس سلام كردم و از جيبم ليست سوداي كه كار داشتم برايش دادم
_ امروز پنج شنبه است قرض داري ها ره اول خلاص كو
_ اين دفعه ندارم انشا الله دفعه بعد
_ هر دفعه كه ميايي ميگي دفعه بعد دفعه بعد نميشه بيادر ما هم كه سر خزانه نشيشتيم
_ خيرست اين دفعه يك كاري كو دوكانم هيچ مال نداره بيفارايم ( مشتري هايم ) از دستم ميره
_ خو ما هم مال اوگريي ( قرض ) مياريم نميشه بيادر امروز ما هم حسابي داريم امروز پنج شنبه است
_ گفتم كه دفعه بعد ده ديگه پنج شنبه قول ميتم كه برت بيارم اگه نشد از ديگه كس قرض ميكنم پيسه توره برت ميارم
_ دفعه بعد كه پيسه پيدا كردي باز سودا ببر بكش بكش كه چند اوردي باش كه مه امو قرضداري هايته جمع كنم .
از روگ ميزش يك كتابچه كوچكي را بيرون كرد و شروع به ورق زدن كرد من هم تمام پولهايي كه داشتم از جيبم بيرون كردم و روي ميزش گزاشتم
_ چند است
_ خودت حسابش كو
پيسه هارا حساب كرد و شروع كرد با ماشين حسابش كار كردن
_ بيادر فقط 50 روپيه فاضل هستي چي برت بدهم
_ ايطور نكو من كه گفتم كه مال ده دوكانم ندارم مال كه نباشه مه چطور خرچ خانه خوده پيداكنم
_ مه كه ضمانت كار توره نكردم
با تمام كوشش هايم توانستم كه اورا راضي بسازم كه نصف پيسه اش را اين دفعه بگيرد
و باقي انرا سودا براي دوكانم بگيرم با تشكر زياد از دوكانش بيرون امدم با خودم فكر خوشهال بودم كه نوانسته بودم كه يك مقدار سودا براي دوكانم بگيرم به طرف ايستگاه ملي بس ها روان شدم غرق در افكار خودم بودم كه ناگهان در جايي قرار گرفتم كه دفعه قبل ايستاده بودم نگاهم به همان كراچي واسلين فروشي افتاد همان كراچي همان پسر من هم همان اما چيزي كه وجود نداشت .............................صداي خانمم در گوشم پيچيد..................؟