۱۳۸۷ اسفند ۲۹, پنجشنبه

دوکاندار

وقتي دروازه را باز كردم هواي سرد زمستاني با باد خنك به صورتم خورد فهميدم كه امروز مانند روزهاي قبل نيز هوا سرد است خواستم كه دروازه با پشت سرم بسته كنم كه صداي خانمم را شنيد كه از پشت سرم صدازد؛ سيلكو واسلين از يادت نرود دست و پاي بچه ها همه ترقيده اند .
چيزي نگفتم دروازه را بستم و به سوي سر كوچه روان شدم بعد از كوچه تنگ خودمان وارد كوچه فرعي كه به سرك وصل ميشد شدم . مردم تازه از خانه هاي شان بيرون ميشدند سردي هوا راميتوانستم كه از چهره هاي همه شان محسوس كنم به سرك عمومي رسيدم اول صبح بود ولي باز هم در ايستگاه مردم زيادي جمع شده بودند .
در يك طرف سرك چند عراده تكسي ايستاده بودند درايوران تكسي كه سر هاي شان را از شيشه هاي شان كشيده بودند صدا ميزند ، ماركيت ، ماركيت ، در پيش روي يك سراچه هم بچه كوچكي با كلاه نظامي روسي كه انسان را به ياد دوران روسها ميانداخت استاده و متواتر صدا ميكرد شارو پل باغ عمومي ، عاجل رو شارو ، اما مردم بيتوجه به اين سرو صدا ها منتظر ملي بس بودند .
بلاخره از دور چهره شادمان ملي بس جاپاني نمودار شد مردم در حركت شدند و به طرف داخل سرك ارام ارام پيش امدند ملي بس رسيد و دروازه ان باز شد همه به طرف دروازه هجوم اوردند صداي نگران بلند كه خيرست اهسته اهسته موتر خالي است و شروع كرد به صدا زدن شارو شارو چولي هاي خالي عاجل رو شارو.
من هم به زحمت توانستم كه يك چوكي پيدا كنم و نفس راحتي كشيدم موتر تقريبآ پر شده بود ارام ارام حركت كرد و به طرف شهر امديم در تمام ايستگاه ها افراد زيادي منتظر ملي بس بودند چند ايستگاه نرفته بوديم كه تمام چوكي ها و حتي پياده رو ها هم پر شدند . و بلاخره به شهر رسيديم از موتر كه پياده شدم به ساعتم نگاه كردم ديدم فكس يك ساعت طول كشيده بود كه به شهر برسم . افتاب بلند شده بود با اين كه روز افتابي بود ولي باز هم هوا سرد بود به طرف مندوي در حركت شدم همه شهر مانند هر روز ديگر بيريبار بود به زحمت انسان ميتوانست كه خود را از برخورد با ديگران جلو گيري كند . در سر راه هر قند قدم بعد يك گدايگر نشسته بودند دلم هميشه به حال اين گدا ها ميسوخت وقتي گداي را ميديدم فكر ميكردم كه يا من هم اين روز ها را سپري كرده ام و يا كه اين روز در انتظار من هم هست از اين رو در هر جايي كه رفته ام اولين چيزي كه من متوجه ان شده بودم گدا بوده بعضي وقت ها هم شده بود كه من از اين حالت ترسيده بودم و از انجا زود تر دور شده بودم توجهم را دستي به خود كردكه از شنگ كورتي ام گرفته بود و ميگفت كاكا پلاستيك نميگيري كورتي ام را از دستش كشيدم و گفتم نه بچه من چي دارم (سودا ) كه پلاستيك بگيرم . در همين حال چشمم به واسلين ها ي خوردكه در سر كراچي كوچكي در گوشه اي ايستاده بود به ياد خانمم افتادم كه هر شب كه همه مان چهار اطراف چري جمع ميشويم و خانمم دختر كوچكش را بغل ميگيرد و صدقه و قربان ان ميرود و دست هاي كوچكش را ميبوسد ميگويد كه صدقه دستان ترقيده دخترم بروم پدرته كه هر وقت ميگويم كه واسلين بيار ميگه كه اين دفعه كه شهر رفتم انشا الله دست و پاي تمام بچه ها خو از بس ترقيده ازش خون ميرود ...
به طرف كراچي رفتم واسلين ها را در بين پلاستيك هاي جابجا كرده كرده بودند و با انداز هاي متفاوت وقتي به كراچي نزديك شدم باز هم پسر به سن هاي 10 الي 12 ساله پيش رويم را گرفت .
_كاكا چند دانه .
_دانه چند است بچم
_ريزه هايش 10 روپه گلانايش 15 روپه از كدام شان
يكي از انها را گرفتم ديدم كه بسيار كم است كلانش را گرفتم ديدم كه اين هم كه كم به نظر ميخوره با خود گفتم كه چيقدر كم است
پسرك صدايم را شنيد .
_ نيست كاكا امي خورد شم(كوچك اش هم ) دو خورد (200گرام )"ميايد
در حالي كه خوب معلوم بود برايم كه يك خورد هم نميامد
چهار دانه انرا گرفتم
_ تمامشه چند
_تمامش شصت روپه ميشه خو خيرست دستلاف اول ( فروش اول )است تو پنجا و پنج روپه
بته
دستم را به جيبم بردم پولم را از جيبم بيرون كردم ديدم كه اگر اين مقدار پول را از اين كم كنم امكان دارد كه چيز هاي كه ضروري است امكان دارد كه نتوانم كه بخرم گفتم
_ چهل روپه نميشه
_ نه كاكا تو هم خريدار نيستي فقط ده كلش پنج روپيته ببخش زيادتم نه
با خود گفتم كه خيرست باز وقتي كه ديگر خريد ها را كردم باز در وقت پس كه امدم ميخرم
به همين فكر به راهم ادامه دادم پسرك از پشتم صدا كردكه اخرش چند ميخري
بدون جواب به راهم ادامه دادم داخل مندوي شدم به دوكاني كه هر وقت ازش سودا ميخريدم رسيدم همان دوكاندار و همان اجناس سلام كردم و از جيبم ليست سوداي كه كار داشتم برايش دادم
_ امروز پنج شنبه است قرض داري ها ره اول خلاص كو
_ اين دفعه ندارم انشا الله دفعه بعد
_ هر دفعه كه ميايي ميگي دفعه بعد دفعه بعد نميشه بيادر ما هم كه سر خزانه نشيشتيم
_ خيرست اين دفعه يك كاري كو دوكانم هيچ مال نداره بيفارايم ( مشتري هايم ) از دستم ميره
_ خو ما هم مال اوگريي ( قرض ) مياريم نميشه بيادر امروز ما هم حسابي داريم امروز پنج شنبه است
_ گفتم كه دفعه بعد ده ديگه پنج شنبه قول ميتم كه برت بيارم اگه نشد از ديگه كس قرض ميكنم پيسه توره برت ميارم
_ دفعه بعد كه پيسه پيدا كردي باز سودا ببر بكش بكش كه چند اوردي باش كه مه امو قرضداري هايته جمع كنم .
از روگ ميزش يك كتابچه كوچكي را بيرون كرد و شروع به ورق زدن كرد من هم تمام پولهايي كه داشتم از جيبم بيرون كردم و روي ميزش گزاشتم
_ چند است
_ خودت حسابش كو
پيسه هارا حساب كرد و شروع كرد با ماشين حسابش كار كردن
_ بيادر فقط 50 روپيه فاضل هستي چي برت بدهم
_ ايطور نكو من كه گفتم كه مال ده دوكانم ندارم مال كه نباشه مه چطور خرچ خانه خوده پيداكنم
_ مه كه ضمانت كار توره نكردم
با تمام كوشش هايم توانستم كه اورا راضي بسازم كه نصف پيسه اش را اين دفعه بگيرد
و باقي انرا سودا براي دوكانم بگيرم با تشكر زياد از دوكانش بيرون امدم با خودم فكر خوشهال بودم كه نوانسته بودم كه يك مقدار سودا براي دوكانم بگيرم به طرف ايستگاه ملي بس ها روان شدم غرق در افكار خودم بودم كه ناگهان در جايي قرار گرفتم كه دفعه قبل ايستاده بودم نگاهم به همان كراچي واسلين فروشي افتاد همان كراچي همان پسر من هم همان اما چيزي كه وجود نداشت .............................صداي خانمم در گوشم پيچيد..................؟