۱۳۸۸ خرداد ۱۴, پنجشنبه

امروز هم همان غبار تکرار می شود

هوای اسمان غبار الود بود نمی دانم در زمان جنگ هر روزی که جنگ تازه ی شروع می شد غبار وحشت ناکی در گرد کوه های کابل از کوه چهل سطون گرفته تا به کوه تلویزیون و دامنه کارته سخی الی کوه سیلو و کوه رادار غباری که نه مانند غبار؛
خوب به یادم میاید زمانی که در قلعه شهاده بودیم تمام این کوه ها را این نوع غبار می گرفت غباری به رنگ سیاه نه دود بود نه ابر نه خاک بود نه رنگ نمی دانم چی نوع غبار بود من درزندگی ام فقط چند سال از این نوع غبار را دیده ام و حتی شب ها هم با همین غبار خواب های غبار الود می دیدم . من همین حالا که این نوشته را مینویسم اشک در چشمانم نیست ولی چشمانم می سوزد و برای گریه کردن اماده است و همان غبار را در ذهنم می بینم غبار جنگ غبار کشتار غبار مرگ غبار ترس هر کس که در زمان جنگ در کابل خصوصا در غرب کابل بوده با این غبار اشنایی کامل دارد من همین لحظه همان غبار را در اطراف کوه چهل سطون الی جنگلک و دهمزنگ می بینم . برای یک دقیقه با چشمان قلبتان ان زمان را ببینید هر کجا را که میخواهید ایا این غباری را که من دیده ام میبینی ،،،،،،،، بله همان غبار است همان غبار اشنا همان غبار ترس .

و امیروز هم همان غبار تکرار می شود .

من این غبار را از نزدیک دیده ام غبار داخل حولی ما امده بود .

عصر بود هوا هم سرد من بعد از ان که از خانه همسایه اب اوردم دستانم یخ گرفته بود
داخل حولی شدم این غبار را از نزدیک دیدم و حالا هم انرا میبینم پدرم بالای زینه چوبی که در کنچ دیوار خانه و دیوار همسایه مان گذاشته بود و خود در بین پله ها ایستاده و سر از دیوار بلند کرده و به طرف کوه نگاه میکرد و با همسایه مان ( آته نوروز) صحبت میکرد . وقتی مرا دید گفت
/ بچیم زود برو خانه که مرمی میایه سطل اب را داخل دهلیز بردم /
صدای مادرم از خانه امد ./
علی بچیم ده دالیز بان خودت بیا گرم شو /
دروازه خانه را باز کردم پرده کهنه و سنگینی را که مادرم انرا با دست ساخته بود کنار زدم و گرمی هوای خانه به صورتم خور . پشت چری نشستم و دستانم را به طرف چری گرفته بودم . تازه گرم شده بودم که صدای فیر ها را میشنیدم هر لحظه صدا ها بیشتر و بیشتر میشد و تا جایی که صدای خوردن راکتی در نزدیکی مان مرا از جا پراند . مادرم در حالت جور کردن چوب ها در داخل چری بود با شنیدن صدای راکت از جایش بلند شد و با گفتتن یاالله خیرخدایا خیر از تو ، اته جمعه او اته جمعه بیا که راکت مییه .
صدای راکت ها و مرمی ها زیاد و زیاد تر شده بود پدرم داخل خانه شد دهن دروازه استاد و گفت که بخیالم که در خانه لشکری ها راکت خورده شما تاکو بروید و من به خانه انهارفته پس میایم . مادرم اقلیما خواهر کوچکم را در بغل گرفته بود و یک قران کوچکی که داشتیم را هم در بغل خود و اقلیما گذاشته بود گفت
نه تو نرو خیره کی خورده خورده بورم تاکو
مه هم از جایم برخواستم هر چند این صدا های راکت و مرمی ها را زیاد شنیده بودم و ترسم پریده بود ولی امروز ترسیده بودم می خواستم تاکوی بروم . پدرم پرده را از شانه اش پایین انداخت و رفت از دهلیز که دروازه خانه هم باز بود صدایش امد
مه موروم ببینیم که چی شده شومو تاکو بورید ما زود مییم
از پشت کلکین دیدم که با عجله از دهلیز خارج شد و بطرف دروازه حولی رفت و من هم با مادرم و خواهر کوچکم تاکو رفتیم صدای خوردن راکت هر لحظه میامد ؛ در تاکو ما صدای مرمی نمیامد ولی صدای راکت میامد مادرم زیر لب قران تلاوت می کرد چند لحظه از امدن ما در تاکو نگذشته بود که باز یک صدای اسابت راکت به نزدیکی های ما بلند شد و از دریچه کوچکی که تاکو داشت خاک باد داخل تاکو شد مادرم صدایش بلند تر شد " عم! یجیب المظتر! اذا دعا و یکشف السو " عم! یجیب المظتر! اذا دعا و یکشف السو"
هوا تاریک و تاریکتر می شد پدرم هنوز نیامده بود . صدای راکت ها هر لحظه به گوش میرسید گاه دور تر و گاه نزدیکتر هر چند لحظه که صدا ها خواموش میشد با خودم فکر می کردم که دیگر جنگ خلاص شد و باز با صدای دیگر این امید از دلم میرفت هوای تاکو نم الود و سرد بود مادرم روی تاکو در حالی که خواهرم را در بغل گرفته بود راه میرفت و دعا میخواند من هم در یک کنج تاکو سر پا نشسته بودم
صدا ها تکرار میشدند گاه از دور و گاه هم نزدیک و گاهی هم انقدر نزدیک که دیگر فکر می کردم که در حولی ما راکت خورد و مادرم را بیشتر میتر ساند

اته نوروز داخل تاکو شد و با صدای ترسیده و عجله گفت که باید تاکو را ترک کنیم و جنگ نزدیک شده ما باید که به طرف قلعه شهاده خانه خاله مان برویم و این را هم اظافه کرد که پدرم یک زخمی را به شفاخانه سلیب سرخ برده و به اته نوروز گفته که ما هم همراه فامیل اته نوروز خانه را ترک کنیم . مادرم میگفت که چرا پدرم نیامده و هر چند یک بار تکرار میکرد /
خوب گفتم که تو نرو باز هم رفت /
ما از تاکو برامیدم و مادرم رفت از خانه چادری اش را بگیرد و من با اته نوروز به کوچه رفتیم هواه تازه رو به تاریکی میرفت در کوچه کوچک ما فقط سه دروازه بود یکی خانه ما ودیگری دروازه اته نوروز و دیگری هم روبروی خانه ما بود که مه همیشه از ان خانه اب میاوردم چرا که چاه اب ما خد ( خاک الود ) بود در کوچه فامیل اته نوروز استاده و منتظر ما بودند مادر نوروز گفت
کچا شد ؟ گفتی که زود بیایه ؟
و پدر نوروز هم در حالی که پسر کوچکش را از بغل مادر نوروز میگرفت گفت
آ الی مییه زود زود شومو بورید او مییه
ما به طرف سر کوچه راه افتادیم من در حالی که ترسیده بودم و از بابت مادرم هم ناراحت بودم به طرف سر کوچه روان شدم در دل خوش بودم که خانه خاله مان میرویم . در سر کوچه که رسیدیم به عقب نگاه کردم دیدم مادرم چادری اش را پوشیده و در حال جور کردن ان در سر خود است و به طرف ما میاید با یک دستش خواهرم را در بغل گرفته و در دست دیگرش یک پندکی کوچکی را گرفته بود با دیدن مادرم کمی ترسم کمتر شد . از کوچه مان خارج شدیم و به کوچه کلا ن رسیدیم بطرف سرک روان بودیم که صدای راکت بلند شد و خاک تمام کوچه را گرفت من فقط توانستم صدای مادرم را بشنوم
وای خدایا وای علی علی بچیم بشین ! بشین !
و من که دستم در دست اته نوروز بود رحا کردم و به طرف مادرم دویدم مادرم در یک گوشه دیوار نشسته وبه دیوار تکیه داده بود من خودم را به مادرم رساندم
/ ابی ابی /
بشین بشین تو خوبی
/ آ مه خوبم /
مرا گرفت و به پهلوی خود چسپاند . مادرم ترسیده بود و من هم ترسیده بودم صدای گریان دختران اته نوروز بلند شده بود و اقلیما هم گریه می کرد خاک همه جا را گرفته بود چیزی دیده نمی شد باز صدای اته نوروز بلند شد
کسی اوگار نشده کسی اوگار نشده ابه نوروز تو خوبی او ابه نوروز
/ آ ماخوبوم دخترا کجا شدن
/ اینینجه پیش مه است بخیز بخیز که بوری از ای کوچه رافته نموشه مرمی مییه بیید از کوچه لشکری بوریم . من و مادرم هم از جایمان بلند شدیم بدنبال اته نوروز که در بین خاک مانند یک سایه دیده میشد روان شدیم مادرم تیز تیز راه میرفت و مه که از پندکی کوچکی که در دست مادرم بود گفته بودم دوان دوان از عقب مادرم میرفتم . ما داخل کوچه لشکری شدیم صدای راکت ها از هر طرف میامد و هر لحظه امکان ان میرفت که در کوچه که ما روان بودیم یک راکت بخورد و ما همه کشته شویم چند قدمی پیش نرفته بودیم که چند مرد مسلح از روبروی ما امدن اته نوروز ایستاد و ماهم ایستاده شدیم هیچ کس هیچ چیزی نمیگفت نمی دانم چرا ما نمیرویم ؟مردان مسلح امدن و به ما رسیدن یکیش گفت شما کجا میروید اته نوروز گفته که ما خانه خود میرویم
/ کجا بودید ده ای وقت /
مو اینجه میمو بودیم حالی موریم خانه /
شومو شرم ندرید ده ای روز مهمانی مورید کجایه خانه شومو
/ قلعه شاده /
ده ای وقت کی رافته موشه بورید پس الی نرید که کشته موشید پس بورید /
من نمیفهمیدم چرا اته نوروز دورغ میگفت ما همه ترسیده بودیم از یک سو راکت و صدا های مرمی و یک سو این مرد ها بلاخره بعد از چند دقیقه گفت و گو مرد ها مارا اجازه دادند که به راه مان ادامه بدهیم و انها هم رفتن و ما به راه مان ادامه دادیم .

کوچه لشکری تنگتر بود دیوارهای بلند داشت . دروازه ها یکی پس از دیگری از پیش چشمان مان عبور میکرد بعضی از خانواده های این کوچه را میشناختم خانه گل محمد که در مسجد باهم یکجا درس میخواندیم خانه ظاهر و ناصر شان و خانه حسن . بلاخره خانه خود لشکری رسیدیم واه دیوار لشکری چپه شده بود توته های خشت در هر طرف کوچه افتاده بود صدای گریه از داخل خانه شان میامد حولی لشکری زیاد کلان بود و پر از درختان وقتی به خانه لشکری رسیدیم مادرم باز اه و ناله اش بلند شد
خدا خانه ای ظالم ره خراب کنه (بطرف اته نوروز ) چند نفر اوگار شده ؟
اته نوروز: نمیفامم میگن سه نفر شان کشته شده یک نفر دیگه شان زخمی است
صدای ناله از خانه لشکری میامد و ما از خانه شان گذشتیم

هواتاریک شده بود و ما در چهار راهی قمبر رسیده بودیم مرمی وز وز کنان از هر طرف میامد و ما گوشه گوشه دیورا راه میرفتیم وقتی به چهار راهی رسیدیم چندین خانواده دیگر را هم دیدیم که بطرف ما میامدند و ما از سرک گذشتیم و داخل سرک چهار راهی قمبر شدیم و بطرف خوشهال خان رفتیم . حالا یک خانواده دیگر هم همراه ما یک جا شده بود . وما بدون این که کدام حرفی باهم بزنیم به راه مان میرفتیم کوچه های خوشهال خان یکی پشت سر دیگری میگذاشتیم و همان طور راه میرفتیم از پیش روی ما چندین موتر مردان مسلح تیر شده بود ولی مارا چیزی نگفته بود . همه شان بطرف خانه ما میرفتند و ما از خانه خود برامده بودیم . نمیدانم چند بجه شب بود که ما به خانه خاله مان رسیدیم و اته نوروز هم وقتی مارا رساند خودش با فامیلش جای دیگری رفت .

این بود خاطره من از سقوط افشار، من انزمان 13 سال عمر داشتم و حال 16 سال از این واقعه میگذرد و من 29 ساله شدم ام ولی احساس میکنم همین دیروز بود د یروز ترس دیروز وحشت و دیروز مرگ ؛ بار ها کوشش کرده بودم تا دیروزم را بخاطر نیارم و با امروز زندگی کنم اما امروز وقتی سایت کابل پرس را باز کردم دیدم عناوینی از افشار نشر شده و من هم یکی از این عنوانها را باز کردم بصیر اهنگ نوشته بود و یادی از افشار کرده بود و کسانی را مقصر کشیده بود و دیگر هموطنانم برای دفاع از دیگران برامده بودند تمام نوشته هارا خواندم و باز به صفحه اول برگشتم و با عنوان دیگری برخوردم "سالگره فاجعه افشار نرسیده است ؟ به قلم محمود جان روزی و این مقاله را هم خواندم و بلاخره عنوان " افشار، دربرابر غزه هیچ است " بقلم لطیف طارق جان . همه دوستان هر چیز زیر هر مقاله نوشته بودند . یکی مسعود را مقصر میدانست دیگری سید ها را و دیگری سیاف را و باز یکی پیدا میشد و از حق انها دفاع میکرد و دیگران را مقصر اصلی میدانست برایم جالب بود هر که با شعار وحدت ملی و دور از تبعیزات قومی و مذهبی ، لسانی و ... به میدان میامدند و نظر میدادند و در اخر با معرف یک انسان قوم گرا، مذهب گرا ، لسان گراو..از میدان بیرون می شوند و من فقط یک تماشاچی ساده ؛ هر یک انها از پیش چشمانم عبور میکردند گاه گاه بعضی از نویسنده های ناقدان و نظرپردازان چنان میگفتن که گویا مسعود زنده شده و خود میگوید و گاه هم مزاری زنده شده ویا رهبر سادات همین لحظه در کابل پرس امده است هر کس به گونه ای خود و قوم خود را پاک میکشد و دیگران را مقصر چنان با اب و تان مینویسند که خواننده حتی خودم باخواندن هر نظر عقیده من هم تغیر میکند گاه دشمن سرسخت مسعود و مسعودیان می شوم و گاه دشمن سادات و گاه هم دشمن مزاری و.....
یا این همه دروغ گو هستند یا همه راست میگوید در هردو صورت من انجا بودم این راست است و هیچ کس نمی تواند منکر ان شود اگر انها راست میگویند برای من چی منفعد دارد و اگر دروغ میگویند ایا خانه ما دوباره سالم می شود ایا چیز های که من از دست داده ام پس به دستم میرسد ایا مانند من صد ها و هزاران جوان دیگر پدر ، مادر ، برادر، خواهر و ..... خود را که از دست داده اند پس داده میتوانند .
نویسنده علی اکبر ( محبی )

هیچ نظری موجود نیست: