۱۳۸۸ خرداد ۱۴, پنجشنبه

داستان واقعی یک مجاهد و شاید هم ....

هوا سرد و نسیم خنک با باد غبارالود از آخر کوچه به طرف صورتم میوزید هوا کم کم روشن و روشنتر میشد چشمانم هر چند شب را تا به صبح باز بود ولی احساس خستگی نمیکرد بدنم د رحالت زنده شدن بودند پاهایم از بس حرکت نکرده بودن بیجان شده بود هر چند خوا سرد بود ولی بدنم احساس سردی نمیکرد فقط با وزیدن بادغبار الود به صورتم احساس میکردم که هوا بسیار سرد است دو ساعت بیش نشده بود که صدای فیر راکت ها صدای وزوز مرمی های پیکا و کلاشینکوب و صدای فریاد چنگجویان ارام شده بوند ولی هنوز کوشهایم احساس بدی داشت هنوز آن صداها در کوشهایم طنین می انداخت .
حال هوا تقریبآ روشن شده بود ارام و بیصدا به اطرافم نگاهی کردم هنوز داخل همان جویچه بودم که دیروز قبل از تاریک شدن درآن دراز کشیده بودم بودم .کوچه تغیر کرده بود دیوارها کم ارتفاع شده بودند یک حصه یکی از دیوار ها کاملآ داخل کوچه غلطیده بود ،بطرف عقب نگاه کردم همه جا خاکی شده بودند گویا که چندین سال میشود که از این کوچه کسی گذر نکرده است ناگهان متوجه خودم شدم پاهایم خاک و خاک الود شده بودند یک پایم زیر و توتخ های خشت گم شده بودند حرکتی به خود دادم احساس میکردم بدنم از من نیستند ، همه جا سکوت بود اطرافم را پوچک ها ی مرمی ها گرفته بودند تفنگم در دستانم خشک شده ام هنوز به طرف اخحر کوچه قرول رفته بود .تانی به خود دادم بدنم سنگین شده بود اهسته وبیصدا پاهایم را قدری جمع کردم خواستم برخیزم ولی احساس کردم سرم درد میکند ، دستم را به سرم کشیدم سالم بود آهسته آهسته خودم را جمع کردم پاهایم بی حس شده بودند بلاخره توانستم که بنشینم دستمالی که به کمر بسته بودم سست شده بود داخل بوت هایم خاک رفته بود .برای ادامه به
ناگهان صدای شنیدم ترس سراپای وجودم را گفت آهسته قدری دراز کشیدم تفنگم را اماده ساختم چشمانم به طرف آخر کوچه دوخته شده بود پلک نمیزدم صدا ا زکدام طرف بود گوشهایم را تیز کرده بودم تا کوچکترین صدا را بشنوم ولی نفهمیدم که صدا از کدام طرف بود .
شب را تاره صبح چنگیده بودم ولی احساس ترس نکرده بودم حتی احساس این را هم نکرده بودم که کشته خواهم شد ولی نمیدانم حالا چرا اینقدر ترسیده بودم . صدا باز تکرار شد بله صدا از پشت دیواری بود که من اینطرف آ داخل جویچه کنار دیوار دراز کشیده بودم یکبار عرق سردی به پیشانی ام نشست احساس کردم همه چیز تمام شده صدای قمندانم را در کوشهایم میشنیدم که میگفت کشته شوید تکه تکه شوید سرتان ا زبدن تان جدا شود ولی اسیر نشوید که مرگبارتر ا زاینهاست . به یاد قصه های که ا زدوران اسیری اش میکرد افتادم . چشمانم خیره خیره تر میشد چند بار خواستم چشمانم را بسته کهم وپلک بزنم ولی از ترس که مبادا اتفاقی رخ دهد نتوانستم . برای چند لحظه سردی هوارا فراموش کردم باز به یا د یکی دیگر ازخاطراه های قمندانم افدادم که میگفت که به چه اندازه دروقتی که اسیر بود زجر کشیده بود ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود باخودم میگفتم که ایا من هم اسیر خواهم شد ایا بامن هم همان شکنجه های که با قمندانم کرده بودن خواهد کرد ؟ نه نباید که من اسیر شوم باخودم میگفتم که تا اخرین نفسم که د رقلب دارم حاظر به اسیری نمیشوم ، از مرگ هم میترسیدم یک بار متوجه تفنگم شدم نمیدانستم که چقد رمرمی دارم دستم را آهسته به پرتله که د رزیر بغلم بود بردم ناگهان احساس ترسم چند برابر شد حس کردم اسیر شده ام چون پرتله ام خالی شدهبود و هیچ شاجوری باقی نمانده بود به جز شاجوری که در تفنگم بود قدری به ذهنم فشار آوردم که اخرین باری که شاجور تبدییل کدرم چه وقت بود بیادم نمیامد باز به ذهنم فشار اوردم فایده نداشت چون ادامه دارد .
چون تمام شب را به تیر اندازی سپری کده بودم حتی متوجه نبودم که چند بار شاجور تبدیل کرده بودم .
منتظر بودم که باز صدایی را بشنوم خواستم که از جایم برخیزم وبه انطرف دیوار نگاه کنم وهر قدر مرمی د رتفنگم داشتم خالی کنم ولی به عقلم جور نیامد با خودم میگفتم اگر نتوانم که تمام اشخاصی که در انطرف دیوار بود اگر نابود نتوانم پس بعد ا زان چه خواهد شد شاید بیایند ومرادست خالی اسیر کنندویا شاید که با یک بمب دستی کارم را بسازند پس تصمیم گرفتم که همانجا ارام و ساکت بمانم تاکه مرگ خود به سراغم بیاید .صدارا باز شنیدم چند نفر بودند هر لحظه زیاد و زیاد تر میشد توانستم که بفهمند که چند نفر هستند دونفر که باهم صحبت میکردند صدا نزدیک شده بود تقریبآ میتوانستم که بفهمم که چه میگویند هر بار که صدا نزدیک و نزدیکتر میشد ترس من نیز چند برابر میشد اماده بودم که با رسیدن صاحبان اماد ه دفاع باشم برای چند لحظه صداخواموش شد و بعد از چند لحظه صدای خش خش پا های را شنیدم که به طرف دیواری که من در زیر ان دراز کشیده بودم نزدیگ میشود مرگ را در چند قدمی خود احساس میکردم برای چند لحظه تصویر خانمم را که پسرم را در اغوش گرفته بود و از سر سوفه به طرف خانه میامد پیش چشمانمترسیم شد و با شنیدن صدای پا محو شد .


غربت بطرفم روی اورده بود احساس میکردم حقیرترین فرد دنیا هستم دلم به ترکیدن امده بود خواستم که بلند شوم و به طرف سر کوچه فرار کنم وخودم را از این صحنه مرگبار بیرون بکشم و لی باز ترس سرراهم را گرفت که اگر فرار کنم حتمآ ان دو نفر از عقب مرا هدف گلوله ههای خود قرار خواهند داد وبرای همیشه دیگر روی پسرم را نمیبینم به دلم دعا میکردم وخودم را نفرین میکردم چرا امدم کی مرا گفت بیا صدای پا هالا مستقیم به پشت دیوار رسیده بود ان دونفر حرف نمیزدند هوا کاملآ روشن شده بود اماده برای مبارزه بودم در صورتی که کوچکترین صدای که باعث شود که مرا دیده اند مبارزه ام را شروع میکردم تصمیمم را گرفته بودم فرار یا کشته چون نمیخواستم که اسیر شوم .


لحظه ها به کندی میگزشت نمیدانستم که چه خواهد شد مرگ ویا پیروزی ،ولی مرگم را حتمی میدیدم ضربات قلبم را میشنیدم . ناگهان صدای را شنیدم خواستم که برخیزم و شروع به تیر اندازی کنم ولی متوجه شدم که یکی از انها میگفت از اینجا پیش نمیدویم خطر دارد از این گفته های شان فهمیدم که من فکس سر خط اول قرار دارم تااندازه ای خوشهال شدم که تمام ساحه که من موقعیت داشتم دشمن نگرفته است احساس کردم که در عقبم دوستانم هستند .ولی ایا از من خبر دارند شاید هم فکر کرده اند که من کشته شده ام چون وقتی که ما داخل کوچه شدیم سه نفر بودیم که یکی مان زخمی شد ودیگری انرا همراه خود برده بود ومن را تنها گزاشته بود صدا برای چند لحظه خواموش شد ه بود نمیدانستم که انها مشغول چه کاری هستند ایا از دیوار به این طرف خواهند امد ویا همانجا خواهند ماند ویا شاید که ا زاینجا بروند نمیدانستم د ردلم دعا میکردم که از اینجا بروند باز هم صدای پاراشنیدم که چیزی را به لگد میزد بله حدثم درست بود انها کشته یکی از همقتاران مرا یافته بودند صدا ( سیل کودیگه مرمی هم داره یانه )( نه خلاص کرده ) باز هم برای چند لحظه سکوت وبا زصدا (بیا اینطرف برویم شاید که کدام دیگه ا شرا هم پیدا کنیم ) فهمیدم که میخواهند بروند ولی به کدام طرف باخودم میگفتم اگراین طرف بیایم ؟


ادامه دارد

نویسنده علی اکبر محبی

هیچ نظری موجود نیست: